غریبه ی پنج سال پیش...

ساخت وبلاگ

سعی میکنم با فرانک حرف بزنم و متقاعدش کنم ، اون رگ خواب خاله دستشه ، اما تیرم به سنگ میخوره چون فرانک از خاله بدتره...

مدام بهانه میاره و اسم میاره و آه و ناله میکنه...

میگه نمیبخشه و حلالم نمیکنه ، میگه یه تو موندی...

میگه دنبال شر هستی...

من اما حرف خودمو میزنم....

اینبار تمومه

غریبه ی پنج سال پیش......
ما را در سایت غریبه ی پنج سال پیش... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parasteshshirin بازدید : 34 تاريخ : پنجشنبه 16 شهريور 1402 ساعت: 13:02

روبروش میشینم و دستاشو میگیرم ، اولین باره که روی دستاش بوسه میزنم...نگام میکنه و چشماش اشکی میشه...میگه : فرح نه خودش عاقبت بخیر شد نه شوهر و بچه هاش...لبخند میزنم و میگم : خدا خواسته حتما...مظلوم نگام میکنه و میگه : تو نباشی همه چی بهم میریزه باز...از دلنگرانیاش میگه....از دلواپسیاش...از اتفاقایی که توی سرش میاد...میگه باز میان سراغت...و من بازم دستاشو میبوسم...****پ.ن : چهره ی محمد حسینی ، منو یاد بهنام میندازه...داغ دلم تازه میشه و هربار با دیدن عکساش قلبم میگیره... غریبه ی پنج سال پیش......
ما را در سایت غریبه ی پنج سال پیش... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parasteshshirin بازدید : 34 تاريخ : پنجشنبه 16 شهريور 1402 ساعت: 13:02

حدس خاله درست از آب در اومد.... اخمالو و با ژست کار بلد و دست به کمر وسط آشپزخونه نگام میکنه... شونه بالا میندازم و میرم غریبه ی پنج سال پیش......
ما را در سایت غریبه ی پنج سال پیش... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parasteshshirin بازدید : 32 تاريخ : پنجشنبه 16 شهريور 1402 ساعت: 13:02